معنی پر زور و نیرومند
گویش مازندرانی
حل جدول
لغت نامه دهخدا
نیرومند. [م َ] (ص مرکب) توانا. خداوند زور و قوت. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج). خداوند قدرت. (ناظم الاطباء):
گور اگر چند بود نیرومند
یا به دستش گرفت یا به کمند.
میرخسرو.
|| دولتمند. سعادتمند. (ناظم الاطباء). || مسلط. (فرهنگ فارسی معین).
- نیرومند شدن، قوی شدن. قوت یافتن. (فرهنگ فارسی معین).
- نیرومند کردن، نیرو بخشیدن.تقویت. (از پارسی نغز) (فرهنگ فارسی معین).
- || تأیید. (ترجمان القرآن ص 22 از فرهنگ فارسی معین).
- نیرومند گردیدن، نیرومند گشتن، نیرو یافتن. قوی گردیدن. (فرهنگ فارسی معین).
- || مسلط شدن. دست یافتن. (فرهنگ فارسی معین). چیره گشتن. فائق آمدن:
گرچه بگشاد از آن طلسمی چند
بر دگرها نگشت نیرومند.
نظامی.
پر و پر
پر و پر. [پ َ رُ پ َ / پ ِ رُ پ ِ] (اِ صوت) پِرپِر. حرکت پر (؟):
پر پروانه پی درک تف شمع بود
چونکه پر یافت بخواهد پر و پر پاریدن.
مولوی.
رجوع به پِرپِر شود.
فارسی به آلمانی
Dauerhaft, Kräftig, Stark
فارسی به انگلیسی
High-Powered, Intense
فارسی به عربی
قوی
فرهنگ معین
(مَ) (ص.) دارای زور و قدرت.
واژه پیشنهادی
روئدن تن
فرهنگ عمید
توانایی، نیرو، قوه، قدرت: چه خوش گفت آن تهیدست سلحشور / جُوی زر بهتر از پنجاه من زور (سعدی: ۱۲۵)،
فشار،
زبردستی،
[قدیمی] جور و ستم،
* زور آوردن: (مصدر لازم) زور دادن، فشار دادن، فشار وارد کردن بر کسی یا بر چیزی،
* زور کردن: (مصدر لازم)
زور و قوه به کار بردن،
ظلم و تعدی کردن،
* زور گفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] حرف زور زدن و کسی را به زور مجبور به قبول امری کردن،
معادل ابجد
781